گمان کردم خورشید قصد طلوع دارد و سحر است. اما خواب مانده بودم. روشنایی افق، از غروب بوده. و شب دوباره آغاز شد. بی آنکه روزی پایان یافته باشد. و بعد هوا ابر شد. ابرها بیشتر شد. و باران گرفت. خیس شدم از شب. گفتم تمام میشود. گفتم سحر باز میگردد. سحر جان؛ دل-تنگی میدانی یعنی چه؟
1.
در تاریکی میتوان جریان داشت. میتوان ریخت به زمین. میتوان شرشر کرد. در تاریکی میتوان به حرف تو رسید و رفت و گم شد. در فضای شب میشود معلق ماند. در تاریکی میتوان بیجهت رفت. بیخود بود. چرت بود. یا اصلا نبود.
شب است. باران گرفته است از من تاب را. بی تو تاریک است. و من چقدر با این تاریکی یگانهام. بدون آنکه با ماه-تاب تو بیگانه باشم.
اینجا که تاریک است نه من هستم نه تو. ذهن من است و یاد تو. نیستی آنقدر صریح میشود که آدم فکر میکند همه جا تو هستی. هراس میگیرد آدم از تاریکی. و دل هی آنقدر میریزد و میریزد که جویی شود و در سراشیب تاریکی جریان یابد. و بعد دل آدم تنگ میشود. خالی میشود. و تو کم میشوی. و شرشرشر. تو زیاد میشوی. و باز باران میگیرد از من تاب را.
2.
گفتم تمام زندگیمان تکرار همان شبانه روز اول بود: تناوب گریه و خنده.
و تو خندیدی.
گفتم برو؛ برو سعی کن آب ریخته را جمع کنی. بی من برو ببین چقدر میروی. گفتم برو و اگر خواستی برگرد! من هم میروم و برمیگردم. و تو ترسیدی.
گفتم بمان؛ بمان و فراموش کن عادت غمناک فکر به محال را. بمان شاید بشود طور دیگری ماند. و تو گریستی.
گفتی زندگیمان چقدر متفاوت است و به دور از تکرار دیگران. و من خندیدم.
گفتی برو؛ و من ترسیدم.
گفتی بمان؛ و من گریستم...
3.
تو آسفالت میشوی،
وقتی که باران میزند.
و زمین،
و شب،
خیس میشوند.
میشوی تو
آسفالت میشوی تو وقتی
من ماشین میشوم
و بوق میزنم
به زمین،
به شب.
خیس میشوند وقتی میزند؛
می میریوقتی میزنم...
تو که میدانی دل-تنگی چه اتفاق سنگینی است... فکرش را بکن با آهنگهای Blue و شب و تنهایی و باران و دوم اردیبهشت هم قاطی شود!
یکسال از نامزدی من و سحر گذشت. در سالگردش پیتزا گوشت و قارچ را با آیسپک خوردیم! حالمان یک جوری شد!... یک سال متفاوتی بود.
+ حامد | ساعت 01:15 | لینک مطلب
| 0 ترکبک