وبلاگ ماورا:
• شما اکنون يکي از مطالب آرشيو وبلاگ ماورا را مي‌خوانيد:
صفحه اول وبلاگ
• نوشته قبلي:
ماوراء
• نوشته بعدي:
سلف پرتره

وبسايت شخصي:
• صفحه اول
• مقالات
• طراحي گرافيک
• طراحي وب
• ويديو آرت
• چندرسانه‌اي
• عکاسي
• قالبساز آنلاين
• قفسه
• ديوار يادگاري
• خبرنامه
• درباره من
تب و لرز
یکشنبه ؛ ۱۹/شهریور/۸۵

Window, Cross, Eye

دیوانه ای! دیوانه! آخر به او چه کار داری. تو دیوانه شده ای او چه گناهی دارد. تو هوایی شده ای، اینکه او هست یا نیست به تو ربط خاصی نباید داشته باشد! چه محتاط! بشکن! آواز بزن قصه ای را که هنوز باور نداری: عشق!

همانطور که کتاب قرمز رنگ دستم است، دنبال کابل USB می گردم. باید این آهنگهای آبی را کپی کنم روی گوشیم. دارد غروب می شود و هنوز از اتاقم بیرون نزده ام. « در چشمان کیمیا خیره می شوی تا گویی چیزی مثل یک آسمان خراش سی و یک طبقه در تو فرو می ریزد و کسی اما صدای آن را نمی شنود...» به اینجای داستان که می رسم، ناخودآگاه لبخندی می زنم  با اینکه بغضم حجیم تر شده. کابل را به کامپیوتر و گوشی وصل می کنم اما کامپیوتر برای اولین بار USB را نمی شناسد! اما این آهنگها را باید همراه خودم بیرون ببرم. حال و هوای عجیبی بهم داده. مثل این داستانی که می خوانم... «چیزی درونت اتفاق می افتد که با همه جزئیاتش برای تو تازگی دارد...» فایده ای ندارد. هر چه کابل را می زنم همان پیغام را می دهد و انگار درست بشو نیست. تلفن زنگ می زند، سریع گوشی را برمی دارم اما باز هم تو نیستی. قراری هم نبود که باشی! کابل را دوباره با دقت از port دیگری زدم، اما این بار کامپیوتر برای اولین بار قفل کرد!  با اینکه دل کندن از آهنگی که در حال پخش است سخت است، اما کلید Reset را می زنم. و تا بالا بیاید ادامه کتاب قرمزرنگ را می خوانم... «آن چه تو را شگفت زده می کند، عشق نیست. عشق را می شناسی. احساست از جنس عشق نیست...» از میان اشک ها ماوس را پیدا می کنم و روی User خودم کلیک می کنم. به اندازه یک جمله طول می کشد تا برنامه ها لود شود. «بی آن که بدانی چرا، از حضور دخترک سرشار می شوی...» دوباره امتحان می کنم. اصلا سابقه نداشته اینطور اذیت کند. دوباره پس از مقداری ور رفتن کامپیوتر قفل می کند و بغضم می ترکد. با عصبانیت خاموشش می کنم و در کیس را باز می کنم. همه چیز روبه راه به نظر می رسد. CPU مثل همیشه داغ است. عرق می ریزم. روشنش می کنم و با اینکه می دانم خانه نیستی زنگ می زنم. باورم نمی شود که صدای توست! بلند فکر می کنم «مثل رسیدن به یک آرزوی محال» به سختی می توانم حرف بزنم برای همین تو تند تند حرف می زنی. وقتی در میان حرفهایت آرام می گویم «حالم خوب نیس، نه، نه، شایدم زیادی خوبم، آره، زیادی خوبم...» از صدای لرزانم می فهمی که عادی نیستم. نگاهی به کتاب قرمز و کامپیوتر و پنجره اتاقم می اندازم و در میان فیش فیش هایم صدایی در می آورم «ببخش، نباید ناراحتت می کردم. ببخش. بهتره قطع کنم...» صدای تو هم بدجوری تغییر می کند و پیشنهاد می دهی بیرون بزنم. قطع می کنم. همانطور که دست و پایم شدیدا می لرزد لباس می پوشم. کابل را از موبایل جدا می کنم و همانطور که آن موسیقی در ذهنم می پیچد بیرون می زنم...

حاشیه1 نمی دانم. شاید آسیا به نوبت است! حالا من باید شب و روزم را با اندوهی عجیب بگذرانم! همان آهنگهای فیلم Blue را می گذارم و گاهی کتابکی می خوانم و گهگاهی، چندبار در روز، پلکهای خیسم باعث می شود چیزها را مات ببینم. راستی تو حالت خوب است؟... من خودم هم نگران نیستم: این نیز بگذرد...

 کتاب سرخ رنگی که اون روز می خوندم و تکه هایی از اون رو نقل قول کردم، این بود: چند روایت معتبر، مجموعه داستان کوتاه مصطفی مستور، نشر چشمه، چاپ سوم. از طبیعی عزیز هم ممنون به خاطر اینکه این کتاب رو بهم امانت داد.

 از لطف و نظر دوستان ممنون. مطمئن باشین پس از مدتی تا عادت کنین وبلاگمو افقی بکشید، عمودیش می کنم! راستی. من چندین ماهه که تقریبا هر شب از ساعت یک- یک و نیم نیمه شب تا یکی دو ساعتی آن هستم! خوشحال میشم با دوستانی که تا اون موقع، بیدار موندن براشون عجیب نیست راجع به نوشته هام حرف بزنیم. آی دی منم که دارید دیگه.

 قسمتهای دیگر سایت رو هم دوست دارم زودتر آماده کنم. فعلا بی کار که میشم رو قالبساز آنلاین کار می کنم. بیشتر از اون طول کشید که فکرشو می کردم... تازه کفشهایم کو رو هم هنوز فرصت نشده آپدیت کنم... فعلا اوضاعم عادی نیست. ببینیم چی می شه.


+ حامد | ساعت 02:43 | لینک مطلب | 0 ترک‌بک
نظر شما (24 نظر)
آرشيو و امکانات
• نوشته های گذشته:


• دسته بندی موضوعی:

• ايميل: Hamed_Bidi @ yahoo.com
• براي اطلاع از به روزرساني سايت و وبلاگ عضو خبرنامه شويد!



• شمارنده: