راز مریم
جمعه ؛ ۲۶/مهر/۸۷

نقاشي سحر خانوم از مريم

می‌خواهم رازی را برایت برملا کنم. رازی که شاید ترجیح می‌دادی نمی‌فهمیدی دارمش. و شاید هنوز هم حاضر نیستی بیشتر بدانی. راز دختری به جز تو، در زندگی من. که چند وقتی است فهمیده‌ای اسمش مریم است.
در این مدت، دعوایمان که می شد، من به حالت تلافی‌جویانه و طلبکارانه از کسی یاد می کردم که حس حسادت تو را به جوش می آورد. مثل قدیم‌ها. یادت هست؟
شاید از همان اوایلی که «او» را پیدا کردم تو هم چیزهایی فهمیدی. با آنکه هنوز با تو قول و قراری برای ازدواج نداشتیم، تو به او حسادت می‌کردی. البته حسادت‌های تو همیشگی بود. یادم هست یک بار عکس دختری را از روی نشریه چلچراغ گرفته بودم و پشت زمینه موبایلم کرده بودم. تو ندیده بودی اما یک نفر به گوشت رسانده بود فلانی عکس دوست دخترش را که شال آبی دارد پشت زمینه گوشی‌اش کرده! چه قشقرقی به پا کردی! و من چقدر التماست کردم که سوء تفاهم شده و تا وقتی که نشریه و پشت زمینه موبایلم را نشانت ندادم آرام نگرفتی.
این اتفاقات تمامی نداشت. خصوصا از وقتی «او» برایم پررنگ تر شد: رفته بودم تهران، جشنواره فیلم و عکس. دم در آمفی تئاتر انگار دیدمش و باز گمش کردم. بعد در جاده رودهن بودم که در آینه تاکسی و روی برفهای تپه‌های جاجرود بار دیگر دیدمش! این اتفاق آنقدر روی من تاثیر گذاشت که وقتی رسیدم خانه تمام آنچه اتفاق افتاده بود را در وبلاگم نوشتم. این بار هم تو طلبکارانه به سراغم آمدی. البته در مطلبم راه گریز گذاشته بودم چون می‌دانستم تو هم آن‌را می‌خوانی! و خب باز هم قبول کردی، شاید به ناچار. البته اینکه من پل جاجرود و بستنی عمو حسینش را دوست دارم و یک‌بار هم آنجا ماشین را کنار زدم که بستنی بخوریم، هیچ ربطی به این قضیه نداشت! دلیلی ندارد الان دروغ بگویم!
از این دست حسادت‌ها بسیار اتفاق می‌افتاد و تو هر از گاهی آن دختر را احساس می‌کردی.
ازدواج که کردیم به دلایلی که خودت بهتر می‌دانی تا مدتها خبری از آن دختر و بالطبع حسادت‌های تو نبود. تا وقتی کم‌کم انگار من عوض شدم. فهمیده بودی. البته من دلیل تغییرم را به تو گفته بودم: بعد از ازدواج «دوست داشتن» من با عشق آمیخته شده بود. و این یک سری خودخواهی‌های آزاردهنده در من به وجود آورده بود. اما كم كم اين عشق لعنتي را كنار زدم تا واقعا دوستت داشته باشم. تفاوت این‌ها را که یادت هست؟ سال‌ها پیش در اولین نوشته‌های وبلاگم بحث « دوست‌داشتن برتر از عشق است» دکتر شریعتی را گذاشته بودم، و تو برایم نامه نوشتی که «پس با این حساب من تو را برای همیشه دوست دارم!».
حقیقت آن بود که بعضی وقت‌ها رفتارت آزارم می داد که البته این در زندگی مشترک طبیعی بود. و این ایده‌آل‌گرایی ما بود که غیرطبیعی بود! من هم مثل تو و هر کس دیگر بعد از ازدواج اتفاقاتی را دیدم که انتظارش را نداشتم و چیزهایی هم بود که ندیدم اما انتظارش را داشتم. و این شد که دوباره مریم آرام آرام وارد زندگی‌ام شد.
اما باور کن من خائن نیستم. من به دنبال هیچ‌کسی نگشتم و نرفتم. تو دوست‌داشتنی‌ترین موجود روی کره زمین هستی! اما این یک اتفاق بود که برای زندگی من می‌افتاد. او مثل سایه دنبال من بود.
یک‌بار که آتش دعوایمان داغ بود اسمش از دهانم پرید. و البته تو هم مثل هر دختر دیگری چندین اسم پسر داشتی که برایم ردیف کنی! اما بعد که آرام شدیم و مثل خيلي وقت‌ها احساس کردیم خیلی همدیگر را دوست داریم، تو پیگیر قضیه شدی و من باز چقدر دلیل و مدرک آوردم که الا و بلا هیچکس در زندگی من وجود ندارد که بیشتر از تو دوستش داشته باشم.
این بود که باز حساسیت‌های بی حد تو شروع شد. کجا می‌روی؟ آنجا که می‌روی چند نفر دختر هستند؟ این شماره‌ی کیست؟ و...  من هم نه می‌توانستم و نه می‌خواستم دروغ بگویم.
تو تقریبا همه چیز را می‌دانی. همه چیز جز یک راز. می‌دانی که من همیشه دوست داشتم تو مثل او باشی. و خوب می‌دانی او چه علایقی دارد. خودت هم قبول داری او ممکن است خیلی چیزها داشته باشد که تو یا نداری یا نمی‌خواهی داشته باشی! اما نمی‌دانی مریم فقط یک چیز خیلی مهم ندارد. و این دلیل آن بود که همیشه با تو باشم و تو را برای زندگی برگزینم. این راز را الان، و همینجا می‌خواهم برملا کنم؛ تو یک چیز داشتی که او نداشت: تو واقعیت داشتی، اما او هرگز واقعیت نداشت...

حاشیه1 من هیچ‌وقت به تو دروغ نمی‌گویم. دوست داشتن تو یک تصمیم نیست. وجود دارد. قبلا گفته‌ام...

 گاهي سعي مي‌كنم شيوه‌اي در نوشتن پيدا كنم كه اسمش را چيزي مثل «داستانبلاگ» مي گذارم. طبق سنت وبلاگ نويسي شرح حال، از زندگي خودم ايده مي‌گيرم و شكل داستان كوتاه به آن مي‌دهم. سادگي، ملموس بودن، دخيل بودن شخصيت خودم و در عين حال نزديك بودن به واقعيت زندگي از ويژگيهايش است. البته اينها در حد يك «تجربه» است و اصلا تعميمش نمي‌دهم. در اصل اينها تمرينهايي است براي يادگيري «داستان كوتاه». اين پست و پست قبلي از جمله نوشتهايم به اين شيوه هستند. ممنون مي‌شوم مواردي را كه به ذهنتان مي‌رسد برايم بنويسيد.

 چند وقت پيش رفته بودم مطب دكتر ابراهيم بيدي خودمان. ايشان براي دوره‌هاي تخصصي طب سوزني دو بار به چين سفر كرده بودند. من زماني كه در مورد يين و يانگ تحقيق مي كردم فهميده بودم طب سوزني هزاران ساله چيني هم با يين و يانگ ارتباط دارد . (نمي‌دانم در مورد ايده پروژه يين و يانگ كه در همين وبلاگ نوشتم يادتان هست يا نه). به هر حال رفتيم و ديديم و شنيديم و چه جالب! دقيقا هماني را شنيدم كه دنبالش بودم: پزشكان طب سوزني، با استفاده از آن سوزن‌ها و يكسري روشهاي ديگر ميزان يين و يانگ بدن انسان را تنظيم مي كردند! يعني بدن انسان را به عنوان يك مصداق پيچيده يين و يانگ در نظر مي گرفتند و «بيماري» به معناي به هم ريختن توازن يين و يانگ بود. دكتر مريضي را سوزن مي‌زد و توضيح مي‌داد و گله داشت از اينكه چون خيلي از اين درمانهاي واقعي توجيه علمي عامه پسندي ندارد كسي باورش نمي كند. يادم آمد كه چقدر كارل گوستاو يونگ از اين سطحي‌نگري‌ها خسته شده بود و در مقدمه‌اي براي كتاب «يي چينگ» چه نوشته بود و به نظريه جهان هولوگرافيك فكر كردم. و به اينكه مردمان هزاران پيش چگونه توانسته‌اند چيزهايي را بفهمند كه علم پيشرفته امروز ما هنوز دركش نكرده. به دكتر گفتم در پي آن هستم كه قوانين و مصداقهاي يين و يانگ را در ادبيات، هنر، روانشناسي و تاريخ معرفي كنم و شايد از روشي مشابه طب سوزني بتوان يين و يانگ آنها را هم شناسايي و كاستي‌هاشان را هم درمان كرد. دكتر هم مثل بقيه افرادي كه اين را بهشان گفته بودم به فكر فرورفت و گفت چيز تازه ايست...


ادامه مطلب "راز مریم" »
+ حامد | ساعت 23:41 | لینک مطلب | 0 ترک‌بک
نظر شما (15 نظر)
آرشيو و امکانات
• نوشته های گذشته:


• دسته بندی موضوعی:

• ايميل: Hamed_Bidi @ yahoo.com
• براي اطلاع از به روزرساني سايت و وبلاگ عضو خبرنامه شويد!



• شمارنده: