وبلاگ ماورا:
• شما اکنون يکي از مطالب آرشيو وبلاگ ماورا را مي‌خوانيد:
صفحه اول وبلاگ
• نوشته قبلي:
تب و لرز
• نوشته بعدي:
جهان نیمه ابری

وبسايت شخصي:
• صفحه اول
• مقالات
• طراحي گرافيک
• طراحي وب
• ويديو آرت
• چندرسانه‌اي
• عکاسي
• قالبساز آنلاين
• قفسه
• ديوار يادگاري
• خبرنامه
• درباره من
سلف پرتره
پنجشنبه ؛ ۳۰/شهریور/۸۵

Self Portrait

30 شهریور بیست و دو سال پیش، ساعت چهار بعد ازظهر، وقتی بوده که به این دنیا آمدم. از روی صندلی بلند می شوم و روی تخت دراز می کشم و فکر می کنم به اینکه به مناسبت شروع بیست و سومین سال چه بنویسم. ناگهان مهرهای هزار آفرین قرمز رنگ را به یاد می آورم که خانم معلم بر دفتر دیکته ام می زد. به قبل از هفت سالگی که فکر می کنم خاطراتی وهم آلود حس غریبی در تنم می دواند. گرچه از خانه بزرگی که تا پنج سالگی آنجا بوده ام چیزی یادم نیست، اما خانه ای که تا پنجم ابتدایی می نشستیم در ذهنم روشن است. و ناگهان از لوبیایی یادم می آید که برای درس علوم تجربی کاشته بودم و هیچگاه سحرآمیز نشد. و از باغچه بزرگ و پر نیلوفر و از تراس دلباز و از شبهای آرام سه ماه تعطیلی. از روی تخت بلند می شوم و در اتاقم قدم می زنم و به ترسی که از کلاس اجتماعی داشتم فکر می کنم و به دلتنگی غروبهایی که کلاس انشا داشتیم. در اتاقم قدم می زنم و از سالهایی که نطفه شخصیتم شکل گرفت می گذرم تا هنگامی که در اتاقم متولد شدم. در میان قلم نی و گواش و عشق و آبرنگ و کاغذ فیلی. تابستان 78 بود که اولین بار در سالنامه ای شروع به نوشتن کردم. از این سوی اتاقم به آن سو می روم و از اتاقی یادم می آید که به دیوارهایش برگهای پاییزی چسبانده بودم و نور نارنجی لامپ کوچکی اتاق را حس عجیبی می داد. یادم نمی آید از کی نیما و سهراب و فروغ را می خواندم. روی تخت می نشینم و به قابهایی که درونش را یک کاغذ سفید پر کرده نگاه می کنم. 79 را به خوبی یادم هست و تحولی که در من ایجاد شد: از ارتفاع چهار دست و پا رفتن عاشقانه فراتر رفتم و آرام آرام به راه افتادم. عشق گذشته برایم بچگانه جلوه کرد و «دوست داشتن» ارتفاعم را بالاتر برد.(راست می گفت شریعتی که این کلمه برای آن مفهوم خاص مناسب نیست!) کم کم از گواش و آبرنگ به مستر فتو و فتوشاپ کشیده شدم و هر سال را با تحولی گذراندم. همچنان قدم می زنم و اینبار از اتاقم بیرون می روم تا آب بخورم. یک سال برای کنکور ریاضیات خواندن برایم روزهای سختی آورد. آب سرد چقدر می چسبد. سال دوم زبان خواندم و در ته زمینه همین سالها بود که بن مایه ام شکل گرفت. سال 82 یکی از دانشجویان جدیدالورود زبان و ادبیات انگلیسی شده بودم. برمی گردم به اتاقم و پنجره را باز می کنم. همان روزها بود که وبلاگ «پاییز بارانی» را شروع کردم و چند ماه بعد در «کفشهایم کو» از سهراب نوشتم. کم کم خودم را نرم نرم برای دیگران زمزمه کردم تا ببینم دمای هوای اتاقم چقدر با دمای هوای بیرون تفاوت دارد! دانشگاه و دنیای وبلاگها، قدم را بلندتر کرد و چه هوایی از پنجره اتاقم وارد می شود! روی صندلی پشت کامپیوتر می نشینم.  گاهی طراحی و کار با کامپیوتر، گاهی خواندن، گاهی فهمیدن، گاهی نوشتن، و گاهی زیادی بیرون از اتاقم بودن. سال سوم دانشگاه، همین ده یازده ماه پیش بود که نشریه دانشجویی «من فکر می کنم» را سردبیری می کردم! دیگر چهارچوب نگاهم را ساخته بودم و تقریبا می دانستم چه چیزی نمی دانم و چه چیزی باید بدانم. همان اندکی که خوانده بودم و همان اندکی که دیده بودم به طرز معجزه آسایی حداقلها را برایم فراهم کرد. دیگر «من» را خیلی ها به خیلی کارها می شناختند! حالا دیگر «من» برای خودش کسی داشت می شد. وقت نداشت. سرش شلوغ بود. کار داشت. و با این حال می دانست هیچ چیز خاصی در این دنیا مهم نیست!...
نفس عمیقی می کشم و به To-do-List نگاه می کنم که روی میزم گذاشته ام. کنار طراحی بنر و پوستر تیک می زنم و یادم می آید چند سایت را باید آپدیت کنم. سرماخوردگی ام رو به بهبود است و باید کتابهای روی میزم را ادامه دهم. و هیچ عجله ای هم نیست. مطمئنم همه چیز همانطور است که باید باشد و «من» اکنون در مرکز جهان قرار دارم...

اضافه شده: بعد از آپدیت وبلاگ رفتم سراغ کتابهایم و «هنوز در سفرم» را برداشتم. این قطعه را در نامه ای از سهراب خواندم و از اینکه او دارد دقیقا حرفهایی را می زند که من می گویم شگفت زده شدم:

"هستی مهربانتر از آن است که پنداشته ایم... زندگی را جور دیگر نمی خواهم. چنان سرشار است که دیوانه ام می کند. دست به پیرایش جهان نزنیم. دیروز باغبان آمد، و درخت را هرس کرد. و من چیزی درنیافتم. به همسایه گفتم: بیش و کمی نیست. و او درنیافت... من به مهمانی جهان آمده ام و جهان به مهمانی من. اگر من نبودم، هستی چیزی کم داشت. اگر این شاخه بید خانه ما، هم اکنون نمی جنبید، جهان در چشم براهی می سوخت. همه چیز چنان است که می باید. آموخته ام خرده نگیرم. شکفتگی را دوست دارم. و پژمردگی را هم."
(هنوز در سفرم/ مجموعه یادداشتهای سهراب سپهری)

حاشیه1 روز تولدم بی شک مبارک است با کادوی تو! آن Cupid تیرکمان بدست بر صفحه ذهنم خوب می رقصید!... اما حیف که کوکش تمام می شد!...
 یک سال دیگر هم بزرگ شدم!
 نمی خواستم اینطور بنویسم. اما گفتم تنوعی باشد برای خوانندگان!
 دوستانی که به وبلاگ قبلی (پاییز بارانی) لینک داده اند آدرس و عنوان آن را به ماورا تغییر دهند لطفا!... ممنون.


+ حامد | ساعت 16:38 | لینک مطلب | 0 ترک‌بک
نظر شما (23 نظر)
آرشيو و امکانات
• نوشته های گذشته:


• دسته بندی موضوعی:

• ايميل: Hamed_Bidi @ yahoo.com
• براي اطلاع از به روزرساني سايت و وبلاگ عضو خبرنامه شويد!



• شمارنده: